يك دعا، يك اجابت، يك عشق

سحر عبدالزهرايى
mtanha23@yahoo.com

وقتى كه سميرا، اين دختر 8 ساله پدرش را ديد كه بار سنگين درد و غصه كمرش را خم كرده بود، به سختى مى توانست اين حقيقت را باور كند كه پرنده مهر مادرى از لانه گرمشان پر كشيده بود. به سختى مى توانست هجرت بى برگشت پرستوى آسمان زندگيش را قبول كند.
مردها آرام مى گريستند و زن ها به شيون پرداخته بودند، اما سميرا نمى خواست سد چشمانش را بشكند و اشك هايش را كه بر گونه هاى خشكيده اش كه اينك تشنه يك قطره آب بودند جارى سازد. نمى خواست چون ديدن چهره رنگ پريده پدر برايش سخت و دشوار مى نمود. چشم در چشم پدر دوخته بود و گويى در نگاه پدر مى خواند كه مى گويد: اشكت را به من نشان مده.
چشم ها به هم دوخته شده بود اما اين بغض اين ابر تيره خاكسترى قصد باريدن نداشت. همه در انتظار آن باران بودند، اما اين ابر، گويى بارانى نبود. قدم ها آرام برداشته مى شد و فاصله ها نزديك و نزديك تر. دو ابر تيره در آسمان اندوه به هم مى رسيدند و انگار آن لحظه بارانى فرا مى رسيد. گريه ها آرام تر مى شد و سكوت آرامش قبل از طوفان فرا رسيده بود.
سميرا همچون پدر، بى اعتنا به تسليت حاضران، همچون گمشدگانى كه در جنگل همديگر را يافته بودند برگهاى گياهان جنگل را به كنارى مى زدند و با چشمانشان آغوش يكديگر را طلب مى كردند. ناگه در اين لحظه، سارا، خواهر كوچولوى 5 ساله سميرا، چون چهره پدر را ديد همچون هميشه دوان دوان به سوى پدر دويد و زودتر از خواهر آغوش تشنه پدر را به سوى خود كشيد. دستان سميرا كه خود نيز تشنه آغوش پدر بودند در هوا آويزان ماندند و چون مجسمه اى خشك.
سارا با آن لحن كودكانه به پدر گفت: بابايى، مامانى رو اوردى؟ مامانى تو ماشينه؟ باز هم نمى تونه بياد پايين؟ مى خواى امروز من هم كمكت كنم؟ من بزرگ شدم ببين ... مى تونم زير بغل مامانى رو با تو بگيرم و از ماشين پياده اش كنم. بابايى بريم ديگه ... بابايى؟! و دستان پدر را كه بار ديگر چشمانش به چشم نگران سميرا دوخته شده بود مى كشيد.
همه باز هم آرام مى گريستند و به سارا مى نگريستند كه دست پدر را رها مى كرد و به سوى ماشين خالى پدر مى دويد. اما سارا با آن ذوق و شوقى كه رفته بود اين بار آرام برگشت و با ناز خود را در آغوش پدر جا داد. او حتى براى يك لحظه هم متوجه شلوغى و همهمه خانه نشده بود. رو به چهره خسته و رنگ پريده پدر كرد و گفت: باز هم كه دروغ گفتى؟ گفتى اگه امروز مامانى رو نيارم نمى يام خونه، پس چى شد؟ كو اون قولى كه داده بودى؟ دلم براى مامانى تنگ شده ولى تو ... و اين بار با ضربات مشت آرامى كه بر سينه غمگين پدر مى كوبيد با گريه هاى كودكانه ادامه داد: مامانى كو؟ مامانى كو؟ و اين بار حرفهاى سارا بغض ابر پدر را پاره كرده بود و شروع به باريدن و همراه سارا و سميرا كه قامت خميده خود را بر شانه هاى پدر خم كرده بود آرام آرام مى گريست.

طبق معمول هر روز، با صداى مؤذن مسجد محله از خواب بر مى خاست و براى نماز صبح خود را آماده مى نمود. سجاده عشق را با كوله بارى از خاطرات به جا مانده در تار و پود آن پهن مى نمود، نمازش را مى خواند و پس از بوسه زدن بر تربت مولا و به جا آوردن سجده شكر مى رفت و به سميرا و سارا سر مى زد و بر پيشانى و چهره هاى پاك و معصومشان بوسه صبح را نثاره مى نمود.
مدتى بود كه بعد از خواندن نماز صبح ديگر نمى خوابيد و منتظر سحر مى ماند. نمى دانست از چه وقت اين عادت گريبانگير وى شده بود اما تنها اينرا مى دانست كه پس از فوت همسرش، سحر، بى اختيار تا طلوع آفتاب بيدار مى ماند تا زيبايى سحر طبيعت را از پنجره اش كه مشرف به دريا بود تماشا كند. آن لحظات لحظاتى بود كه صداى امواج دريا به وى آرامش خاصى مى بخشيد و انگار با تسبيح وى، امواج دريا نيز به تسبيح مى پرداختند. عادت كرده بود كه هر روز با امواج دريا مى خواند:
- "سبح اسم ربك الأعلى"
وش وش وش، و اين صداى امواج دريا بود كه پاسخ او را مى دادند:
- "الذي خلق فسوى"
و باز تكرار صداى امواج. و انگار آنان منتظر وى بودند تا بنوازد و تسبيح گوى به رقص درآيند و طلوع خورشيد و آغاز روزى ديگر را جشن بگيرند.
با اينكه در سحر طبيعت بود كه سحر زندگى وى از او گرفته شده بود اما علاقه خاصى به لحظه لحظه هر روز اين لحظات پاك و عرفانى داشت. به ياد مى آورد كه در دعاى سحر 23 رمضان المبارك بود كه يك روز بى اختيار از خدا خواسته بود كه براى پاك شدن گناهانش، محبت يك فرد را در دلش بيندازد و روزى وى را از او بگيرد. دعاى عجيبى بود و انگار كسى بر زبان وى اين دعا را كرده بود و لحظه اى كه اين دعا را از خدا خواسته بود خودش نيز علتش را نفهميده بود.
سالها بود كه اين دعا در گنجينه ذهنش به فراموشى سپرده شده بود و زمانى آنرا به ياد آورده بود كه در يكى از همين سحرها، سحر زندگيش براى هميشه به چشمان آفتاب سلام گفته بود و به نداى هجرت جاودان پرستوها پاسخ داده بود.
بارها بود كه در خيال خويش مى پروراند كه اى كاش اين دعا را نكرده بود و هر بار كه رو به قبله مى ايستاد و پس از سجده شكر مى خواست به خداى خويش حرف دلش را ابراز دارد، زبانش به جز شكر لب به سخن ديگرى نمى گشود. سر از سجده كه بر مى داشت گويى اين آيه بر ديوار اتاقش نقش بسته بود كه:
" عسى أن تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسى أن تحبوا شيئا و هو شر لكم "
و باز بى اختيار به سجده شكر مى رفت و مى گفت: " اللهم اغفر لي الذنوب و أنت أرحم الراحمين "
و باز مثل هر روز اين دستان كوچك سارا بود كه گونه هاى خيس پدر را پاك مى كرد و مى گفت: باز هم كه ما رو براى نماز صبح بيدار نكردى تا همراه تو بريم به ديدن مامان.
و اين بهانه پدر بود كه در جواب دختر كوچكش كه يكروز بر سر سجاده عشق چشمانش را اشك آلود ديده بود گفته بود: رفته بودم ديدن مامان توى آسمونها.
و مثل هر روز سارا سجاده مادرش را بر مى داشت و به شوق ديدن مادر به نماز مى ايستاد و به پدر مى گفت: " مى خوام حتى توى نمازهاى قضا شده هم دعا كنم كه خدا يه جايى برام پيش مامان توى آسمونها كنار بذاره ".

آمده بود براى سارا قصه شب را تعريف كند كه باز همچون ديگر شبها به انتهاى قصه نرسيده، دخترش با آن ناز هميشگى در آغوش پدر خوابيده بود. امشب بر خلاف شبهاى گذشته شايد به نوعى در خود احساس آرامش مى كرد. همه چيز آرام بود. صداى امواج دريا موسيقى نرم و لطيفى را مى نواختند، نور مهتاب نيز آرام به داخل اتاق سرك كشيده بود و نسيمى ملايم پرده سفيد آويزان را به رقص درآورده بود. شايد تمام اين آرامش برمى گشت به حرفهاى امروز بعد از ظهر سميرا.
به نوعى عصرهاى پنج شنبه عادت شده بود كه به كنار ساحل زيباى دريا مى رفتند تا غروب زيباى آفتاب را از نزديك به تماشا بنشينند. دخترها به دور از همهمه ها و دغدغه ها، بر روى ساحل، قلعه اى شنى مى ساختند و وقتى هم كه غروب تمام مى شد و وقت رفتن فرا مى رسيد، با خنده هايى كودكانه قلعه هاى همديگر را خراب مى كردند. سحر هم سرش را بر شانه هاى فرمانرواى قلعه قلبش مى گذاشت و همراه او به خنده هاى كودكانه آنان مى خنديدند.
اما مدتها بود كه اين شانه ها احساس سنگينى نكرده بودند. تا چندى پيش دخترها خوشحال به خانه پدربزرگ و مادربزرگ مى رفتند اما مدتى بود كه اين لحظه هاى غروب كه مملو از شادى بود، غروب تلخ مادر را به ياد آنان مى آورد و خنده را از چهره آنان مى ربود. ديگر فاتحانه قلعه هاى شنى همديگر را خراب نمى كردند و رها مى نمودند امواج دريا آنها را با خود قعر دريا ببرند. چون ديگر دوست نداشتند ابهت و عظمت رويايى را كه به ساكنان اين قلعه ها بخشيده بودند خود از آنها بگيرند كه به خوبى درد بى خانمان بودن را در تمام وجود خود حس كرده بودند.
سارا در عالم رويايى و كودكانه خود شايد به نوعى آغوش گرم و پر مهر پدر را جايگزين فراق مادر كرده بود اما سميرا نتوانسته بود اين خلأ را پر كند و در درياى ذهنش، طوفان شديدى از سؤالات به پا گشته بود. آن غروب، مثل ديگر غروبها نبود و پدر اين را به خوبى از چهره دخترش مى خواند.
- بابايى، مى تونم يه سؤال بپرسم؟
- بله دخترم، بگو عزيزم.
- چرا خدا مادرمون رو ازمون گرفت؟ مگه اون چكار كرده بود؟ كه به اين زودى ها از پيش ما بره؟
اين بار تن پدر از اين سؤال لرزيد و گويى عظمت طوفان به پا شده در ذهن دخترش را با تمام وجود حس كرده بود. اما مى بايست جواب مى داد چون چشمان كنجكاوى در پى جواب به سوى او خيره گشته بود.
- دخترم چرا اين سؤال رو مى كنى؟
صدايى لرزان اما با صداقت جواب داد:
- مى خواستم بدونم مگه مامان چه گناهى كرده بود كه به خاطر گناهان شما بايد از دنيا مى رفت؟
اكنون طوفان شديد تر گشته بود و كشتى بى جواب پدر غرق درياى سؤالهاى دخترش. دريافت كه دفتر خاطراتش بر روى ميز كتابخانه اتاقش جا مانده بود و روح مطالعه گر سميرا به جسم و كالبد آخرين صفحه خاطراتش رسيده بود. و اين بار اين سؤال در ذهن پدر نقش بسته بود كه به راستى گناهان پدر چه ارتباطى با روح پاك و مؤمن سحر داشت كه بى دليل آنها را به هم ربط داده بود؟ چگونه به اين افكار پوچ و كفرگونه اجازه داده بود كه در ذهنش رسوخ كنند؟ چگونه؟ چگونه؟ ... و هزار چرا و چگونه هاى ديگر. و در اين لحظه بود كه دريافت مدتى را غافل از "صراط مستقيم" قدم در صراط "مغضوب عليهم و الضالين" نهاده بود. اين سؤال به سان جرقه اى بود براى روشن شدن ذهن پدر به دنيايى از سؤالات بى جواب خودش. لحظه اى ايستاد، چشم در چشم دخترش دوخت و پاسخ داد:
- نه عزيزم خدا مهربون تر از اونى هست كه ما حتى بتونيم درباره اش فكر كنيم. خدا مامانى رو به خاطر گناهان گذشته من نگرفت. همه ما يه روزى بايد از اين دنيا بريم حالا يكى زودتر مى ره و يكى ديرتر. من هم در طول اين مدت به اشتباه فكر مى كردم كه خدا به خاطر گناهان گذشته ام اون رو از ما گرفت.
با اين حرفهاى پدر كه شايد هم به نوعى براى ذهن كوچك اما بزرگ سميرا قانع كننده نبود، اشكهاى مرواريد گونه اش بر چهره اش سرازير شد. اشك ها مى ريخت و وقتى پدر وى را به آغوش كشيد به خوبى حس مى كرد كه دخترش با اين اشك ها آرام گشته و آن طوفان هم شايد به نوعى فروكش كرده بود.
شايد آن روز يكى از بلندترين عصرهاى پنج شنبه براى پدر بود. در خلوت شب، در حاليكه سارا در آغوش وى خواب بود به چشمان معصوم و خفته سميرا خيره گشته و به حرفهاى امروز بعد از ظهرش فكر مى نمود. از جا برخاست و سارا را در تختخوابش خواباند، هم او و هم خواهرش را بوسيد و سپس چشمانش به عكس خندان سحر افتاد. حس مى كرد كه بعد از مدتها اين براى اولين بارى است كه خنده رضايت و خوشنودى را در چهره اش مى ديد. بوسه اى نيز از روى محبت و عشقى وصف ناشدنى بر چهره اش دوخت و به سراغ دفتر خاطراتش رفت و آخرين صفحه را براى هميشه محو نمود تا ياد و خاطره همسر عزيزش براى هميشه در دفتر قلبش به يادگار بماند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31273< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي